مجادله

حافظ :


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب در جواب حافظ :


هر آن کس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

شهریار در جواب هر دو :


هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را


سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

امیر نظام گروسی در جواب حافظ :


اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را

بدو بخشم تن و جان و سرو پا را


جوانمردی به آن باشد که ملک خویشتن بخشی

نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

دکتر انوشه در جواب امیر نظام گروسی :


اگر آن مهرخ تهران بدست ارد دل ما را

به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را

 

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن مه لقای ما که شور افکنده دنیا را

 

رند تبریزی هم در پاسخ حافظ ، صائب و شهریار :


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بهایش هم بباید او ببخشد کل دنیا را

 

 مگر من مغز خر خوردم در این آشفته بازاری

 که او دل را بدست آرد، ببخشم من بخارا را

 

 نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را

 نه من آن شهریارانم ببخشم روح و اجزا را

 

 که این دل در وجود ما خدا دارد که می ارزد

 هزاران ترک شیراز و هزاران عشق زیبا را

 

 ولی گر ترک شیرازی دهد دل را بدست ما

 در آن دم نیز شاید ما ببخشیمش بخارا را

 

محمد فضلعی در جواب حافظ :

 

اگر این مهرخ شهلا بدست آرد دل مارا

زیادت باشد اورا گر ببخشم مال دنیا را

 

به راه دین میبخشند سر و دست و دل و پا را

نه برگور و نه بر آدم گری بخشند اینها را

 

محمد فضلعلی در جواب انوشه و شهریار:

 

مگر ملحد شدی شاعر كه روح و معنیش بخشی

نباشد ارزش یك فرد زیبا ، روح و معنا را

 

امام عصری و حاضر چنین بیهوده میگویی

كه روح معنیش بخشی ، یكی مه روی شهلا را

 

وگر لایق بود اینها به خاك پای او بخشم

كه نالایق بود دست و سر و هم روح ومعنا را

 

مگر یك مهرخ خاكی به معنا چیز میبخشد

وگر روح ارزشش این گونه باشد عرش اعلا را

 

به یك مه روی تهرانی مگر معناش میبخشند

ندانی این معما را به یاوه چرت میگویی

 

سید حسن حاج سید جوادی در جواب انوشه :

 

اگر میر کمانداران به دست آرد دل مارا

به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را

 

تمام روح و معنا را به دست یار می بینم

چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را

 

الا ای حاتم طائی ز جیب غیب می بخشی ؟

نباشد ارزش یك بچه میمون روح و معنا را

 

یك شاعر یا شاعره گمنام در جواب به حافظ و رند تبریزی و صائب :

 

عجب آشفته بازاری ، خریداران دانا را

همه ترکان تبریزی ، بت زیبای رعنا را

 

گشاد دست صائب بین ، پشیمان می شود منشین

خریداری چنین هرگز ، چه ارزان داده اعضا را

 

سر ودست بلورین را ، تن رعنای سیمین را

که بر کارش نمی آید ، بجایش دست و هم پا را

 

بیبن این را به آخر شد ، عنایاتش چه وافر شد

نه تنها جمله اجزا را ، چو مردان روح والا را

 

از این بهتر چه می خواهی ، زیانت می رسد باری

بیا ای ترک شیرازی ، ببر این مرده کالا را

 

بیا دلدار شیرازی ، ببین رند از سر مستی

چه می گوید نمی دانم ، مگر گم عقل برنا را

 

شماتت بر خریداران ، چو سنگ از آسمان باران

چرا اینگونه گفتن ها ، چنین عرضه تقاضا را

 

برابر می کند دل را ، که برتر می کند دل را

زعشق ترک شیرازی ، همو بخشد همان ها را

 

سر آخر چه می نازد ، به شهر خواجه می تازد

سخاوت می کند او هم ، سمرقند و بخارا را

 

بدور از قیل و این غوغا ، سر خود (بی نشان) بالا

دعا کردم یکایک را ، تو هم (انّا فتحنا) را

 

دكتر آصف در جواب حافظ و گروسی و انوشه :

 

اگر آن مهرخ خوافی بدست آرد دل مارا

نثار مقدمش سازم شهنشاهی عالم را

 

اگر حافظ بدو بخشد سمرقند و بخارا را

و یا آن کرد گروسی تن و جان و سر و پا را

 

دم از قیمت زنند آخر برای درّ بی همتا

وگر با فخر می بخشد انوشه روح و معنا را

 

ولی آصف که می گوید شهنشاهی عالم را

بدو بخشد تن و معنا ، بهشت و عرش اعلا را

 

حسین فصیحی لنگرودی :

 

"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را"

نبخشم بهر خالی یک وجب از خاک ایران را

 

ببخشید آنچه میخواهید ، از سر تا به پا ، اما

نبخشید از سر وادادگی ملک شهیدان را

 

ناتولی درخشان :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
چه جای بخششی دیگر سر و روح و بخارا را


کسی را چیز میبخشند که در وی حاجتی باشد
نه بهر ترک شیرازی که خود بخشیده جانها را

 

عماد کرمی :

 

اگر آن سرو اهوازی به دست آرد دل مارا
به ابروی کجش بخشم چهارشیر ، و ملی را


سخا و جود آن باشد که از شهرش بدو بخشی
نه چون حافظ که میبخشد به شیرازی بخارا را

 

خانم یاری :

 

اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
چنــــــان بوسم به دل او را ، كهبوسد او دل ما را


نه چون حــــافظ دهم او را سمرقند و بخـــارا را
نه چونصائب دهم او را ســر و دست و تن و پا را


نه چون استاد مي بخشم به او، مـــن روحو اجزا را
نه چون ياري بسايم من ، ز آن عــــــزت كف پا را

سمـــرقند وبخــــارا را ازآن شاه مي دانـنــــد
كجا آري تو اي حافظ برايش اين هــدايـــــارا


سرو دست و تن و پا را خداي دل نمي خواهـــد
نخواهد ترك من صائب ، تو را باسودُ اينـهـــــا را


و تـو اي شهريــــار ما ،همي شوري ســـر صائـب
ندانستيكه از رب الكريم است روح و اجــــزا را


تو اي يــــاري اگر محو جمال يــــار ميبودي
بساييدي ز جــانت از برايش آن دل خــــــــارا

 

امیر یوسف محبی از زبان حافظ :


منــم حـــافظ که اشعارم پریشان کــرده فــردا را
بـه یــادم بــرده ایـن عـــالم تمـــام فکــر دنیا را

اگـر بـر تـرک شیـــرازی سراییــدم چنیـن اشعـار
نمیـدانـــی کـه یــاد او هنـــوزم بـــرده دلهـــا را

چنیــن یــار گــران قدری ندیــدم در پــس عــالم
که صائب در جواب من دهد دست و تن و پا را

اگــر پاســخ ندادم مــن به صائب در چنین روزی
نمی خواهم غمش بینم که گیرد دامـن مـا را

اگــر گـــویـــم دهــم بــر او سمـرقــند و بخــارا را
هــم اکنـــون بـاز میگویــم دهم من کل دنیا را

اگــرعشقی چنین خواهی بگو راز خودت با رب
کـه بـر عشــاق میبخشد تمــام روح و معـنا را

نصیحت می کنم بر تو که داری ایـن چنین دلبـر
به هـر قیمت به دست آور اگـر خواهی ثریـا را

کنم یادی ز این یوسف که داده وقت خود بر من
ندایش را به رب گوییــم کـه میخواهد زلیخا را

 

مهرانگیز رساپور (م. پگاه) :


چنان بخشیده حافظ جان، سمرقند و بخارا را
که نتوانسته تا اکنون، کسی پس گیرد آن‌ها را


از آن پس برسر پاسخ به این ولخرجی حافظ
میان شاعران بنگر، فغان و جیغ و دعوا را


وجودِ او معمایی ست پر افسانه و افسون
ببین خود با چنین بخشش، معما در معما را


بیا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاین غوغا
به خلوت با هم اندازیم این دل‌های شیدا را


رها کن ترکِ شیرازی! بیا و دختر لر بین
که بریک طره‌ی مویش، ببخشی هردو دنیا را


فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را


شنیدم خواجه‌ی شیراز، میان جمع میفرمود:
« " پگاه" است آنکه پس گیرد، سمرقند و بخارا را !»


بدین فرمایش نیکو که حافظ کرد می‌دانم ،
مگر دیگر به آسانی کسی ول می‌کند ما را؟!

 

محمد عبادزاده شاعر طنز سرا :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را

 

نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را

مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟

 

و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً

که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را

 

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را

فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را...!

 

یک شاعر یا شاعره طنز سرای دیگر :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بگویش باز پس آرد دل بی چاره ی ما را

 

مگر طاقت و یا ظرفیتش چون است یارم را

که هر کس میرسد ره ره بدستش می دهد دل را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا

 

سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم

زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را

 

گر عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را

چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا

 

یک شاعر یا شاعره گمنام :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را

 

مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟

که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را

 

کسی که دل بدست آرد ، که محتاج بدنها نیست

که صائب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

به پیش ترک شیرازی مگر کی ارزشی دارد
اگر بخشم زدار خود تمام روح و اجزا را

خوشا آن کس که می بخشد ز دار و از ندار خویش
بسان شیخ شیرازی که بخشیده است آنها را

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دلما را
به خال هندویش بخشم تمام ملک دنیا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

هر انکس چیز می بخشد، ز درک خویش می بخشد

 یکی جان و یکی روح و دیگر هیج می بخشد


یکی از بخشش عریان است و ان دیگر به عصیان است
و هرکس از برای دل دوصد بس بیش می بخشد


اگر ان ترک شیرازی، دلی را دست اوردی
تو عنوان دان که او هم نیز، یکی ناچیز می بخشد

 

 یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :


هر آن کس چیز می بخشد، به زعم خویش می بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را


کسی چون من ندارد هیچ در دنیا و در عقبا
نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

اگر یار بلند بالا        بخواهد خاطر مارا

 

بر این لطفش ببخشایم        تمام جمله اعضا را


هر آن کس چیزمی بخشد        ز مال خویش می بخشد


هر آن کس چیزمی بخشد        ز ملک خویش می بخشد


نه چون حافظ که می بخشد        سمرقند و بخارا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

کلام و درد حافظ سخاوت یا خساست نیست

نخواندی بیت دیگر را که فرموده شمایان را

 

"ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را"

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

فدای مقدمش سازم سرودست و تن و پا را

 

من آن چیزی که خود دارم نصیب دوست گردانم

نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام  دیگر :

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خورشید و فلک سایم از این عزت کف پا را

 

روان و روح و جان ما همه از دولت شاه است

من مفلس کی‌ام چیزی ببخشم خال زیبا را

 

اگر استاد ما محو جمال یار می‌بودی

از آن خود نمی‌خواندی تمام روح و اجزا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

هر آن کس چیز می بخشد          به لطف خویش می بخشد
یکی جان و یکی روحش          یکی دیگر بخارا را


یکی شاید ندارد چیزی           وهیچ اش نمی بخشد
یکی چون من نه می بخشد          نه می خواهد که بخشیدن


اگر آن ترک شیرازی          به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش این من          نه خواهم خواست بخشیدن

 

شاعری با نام هوشنگ :

 

الا ای مدعی عشق سمرقندوبخارا را                      سرو دست و تن پارا و هم آن روح ومعنا را
بهایش را ستانیدن نباشد شرط دلداری                         ببخشا بارضای دل نه با شرط و اگر اما!
ودرثانی تمام این سخاوتها که میبخشی                   فروغی از رخ یار است نباشد ذره ای مارا!
برای یار شیرینم نیابم تحفه ای لایق                       چه آرد او چه نارد او بدستش این دل مارا!
 

 

من هم میگم :

 

سمرقند و بخارا را ، سر و دست و تن و پا را

تمام روح و اجزا را ، تمام روح و معنا را

 

هزاران شعر زیبا را ، شهنشاهی عالم را

بهشت و عرش اعلی را ، سریر روح معنا را

 

نه ایران را ، نه ایمان را ، نه حتی کل دنیار را

هزاران عشق زیبا را ، زهی ملک سلیمان را

 

نه ثروت را ، نه مکنت را ، نه شوکت را ، نه صولت را

نه اینان را ، نه آنان را ، نه حتی کل دریا را

 

نمی بخشم به جانانم ، بدان خالق همی بخشم

که بخشیده به من ، آن ترک یار مهربانم را

 

آگر آن ترک جانانم بدست آرد دل ما را

به محض بودنم بخشیده او یک روح و یک جان را

 

نباشد هیچ لا یق تا که بخشم من نگارم را

به محض بودنش بخشم ، تمام بود و هستم را

 

جاست فور پدرام...

آرزو میکنم توجیب لباست پول پیدا کنی، آرزو میکنم یه موزیکی که خیلی وقته دنبالشی ُ هیچ اسمی ازش نمیدونی رو یهو یجا پیدا کنی، آرزو میکنم وقتی دارن ازت تعریف میکنن تو اتفاقی رد بشی ُ بشنوی، آرزو میکنم انقدر بخندی ُُ بخندی که از چشمات اشک بیاد، آرزو میکنم یه بویی که باهاش خیلی خاطره خوب داری یجا به مشامت بخوره، آرزو میکنم وقتی حواست نیست سرتو بیاری بالا ببینی یکی که دوسش داری داره خیلی عمیق با یه حس مثبت و لبخند رضایت نگاهت میکنه، آرزو میکنم یه چیزی که کوچیکه ولی فکر نمیکردی حالاحالاها داشته باشیش یا اتفاق بیوفته رو بدست بیاری. این آرزوها کوچیکن ولی خیلی لذت بخشن...

جاست فور پدرام...

بی پناهی یعنی...
زیر آوار کسی بمانی که قرار بود تکیه گاهت باشد!

به قـــولِ حسين پناهي
قطعا روزي صدايم را خواهي شنيد... روزي که نه صدا اهميت دارد نه روز..

بیا تمامش کنیم....

همه چیز را....

که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن....

نگران نباش....

قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد...

اما فراموشم کن.....

بخند... تو که مقصر نبودی...

من این بازی را شروع کردم... خودم هم تمامش میکنم...

میدانی؟؟؟؟؟؟؟؟

گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است....

بیا به هم نرسیم

گرمی حضورت را فراموش کرده ام...


خــداوندا

دست هایم خالی است و دلم غرق آرزو

با قدرت بیکرانت ، یا دست هایم را قوی کن 

یا دلم را خالی از آرزو 



  مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی . . .

 وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیاد میخنده ، مطمئن باشيد که عمیقا غمگینه  
وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشيد که تنهاست 

وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ، مطمئن باشيد كه رازی رو حفظ میکنه 
وقتی کسی نمیتونه گریه کنه نشون دهنده شکنندگی و ضعف اونه

وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره 

 وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ، یعنی دل بی گناه و نرمی داره

اگه کسی به خاطر چیزای احمقانه و کوچیک از دستت عصبانی شد ، یعنی که خیلی دوستت داره

انسانهای قوی می دانند چگونه به زندگی شان نظم دهند . حتی زمانی که اشک در چشمانشان حلقه می زند همچنان با لبخندی روی لب می گویند :من خوب هستم

جاذبه

جاذبه سیب ، آدم را به زمین زد

و جاذبه زمین ، سیب را ...

فرقی نمیکند؛

سقوط ، سرنوشت دل دادن به هر جاذبه ای غیر از خداست

به جاذبه ای می اندیشم  که پروازم میدهد ،

خدا ...

چه تقابل عجیبی ست ...

به دنیا می آییم ولی به آخرت می رویم ؛

آری برای رسیدن به آخرت باید از دنیا

گذشت ...

 

...

گاهی می توان همه ی زندگی را به آغوش کشید...

کافیست تمام زندگیت یک نفر باشد...

                                       روز ازدواج مبارک همه ی کبوترای عاشق

اولین روز دبستان

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها، شاد و خندان باز گرد

باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ

همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

مهتابی که بر گورستان می تابید...

اینجا چرا می تابی ای مهتاب برگرد

این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست

جنبیدن خلقیکه خشنود و خرسند

در دام یک زنجیر زرین دیدنی نیست

می خندی اما گریه دارد حال این شهر

.

زینجا سرود زندگی بیرون تراود

همراه گردد با بسی نجوای لبها

بالرزش دلهای ناراضی هماهنگ

آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها

  واین است تنها پرتو امید فردا

                                 م.امید


...

..

شبی از سوز گفتم قلم را ، 

بیا بنویس غم های دلم را ،

قلم گفتا برو بیمار عاشق ،

ندارم طاقت این بار غم را ...


شادم

تورویاهایم شادم.

اما فقط توی رویاهایم شاید از شادی هم

کمی آنطرفتر نمیدانم کجایم حتی...

روزگار غریبیست نازنین!

دهانت را می بویند:

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین،

وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن،

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در خانه می کوبد

شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود

و تبسم را بر لبها جراحی می کنند

وترانه را بر دهان

شغل را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین

ابلیس پیروز مست

سور عزای مارا بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

 

                                                                                                     (احمد شاملو)

پرستش!

نبودی نبودم    توهستی که هستم

به تو تکیه میدم تورو میپرستم

به تو تکیه میدم که عاشق ترینی   که دلواپس لحظه های زمینی

من ازتو نگفتم    شنیده گرفتی

به یادت نبودم    ندیده گرفتی

می خوام مثل اینه پیش روت بشینم تورو با تمام وجودم ببینم

بذار روح من با نگات زیرو رو شه   بذار پیرهن اسمونو بپوشه

همه دلخوشیهام گذشت و تو موندی

توبیراهه هامو به مقصد رسوندی

امیدم به جز تو شده ناامیدی

همیشه تو آخر به دادم رسبدی...........

انسان

در بندها بس بندیان انسان به انسان دیده ام
از حکمبر تا حکمران حیوان به حیوان دیده ام

در مکر او، در فکر این، در شکر او، در ذکر این
از حاجیان تا ناجیان شیطان به شیطان دیده ام

دیدی اگر بی خانمان از هر تباری صد جوان
من پیرهای ناتوان دربان به دربان دیده ام

ای روزگار دلشکن هردم مرا سنگی مزن
من سنگها در لقمه نان دندان به دندان دیده ام

از خود رجزخوانی مکن ، تصویر گردانی مکن
من گردن گردن کشان رسمان به رسمان دیده ام

شرح ستم بس خوانده ام ، آتش به آتش مانده ام
من اشک چشم کودکان دامان به دامان دیده ام

از این کله تا آن کله فرقی ندارد شیخ و شه
من پاسدار و پاسبان، ایران به ایران دیده ام

ماتم چه گویم زین وطن کز برگ برگ این چمن
من خون چشم شاعران دیوان به دیوان دیده ام

چکش به فرق من مزن ای صبر فولادین من
من ضربت پتک زمان سندان به سندان دیده ام

در بندها بس بندیان انسان به انسان دیده ام
از حکمبر تا حکمران حیوان به حیوان دیده ام

در مکر او، در فکر این، در شکر او، در ذکر این
از حاجیان تا ناجیان شیطان به شیطان دیده ام

یک تصمیم!

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.

اینجا چراغی روشنه!

هرجا چراغی روشنه/ ازترس تنها بودنه

ای ترس تنهایی من/ اینجا چراقی روشنه

اینجا یکی ازحس شب/ احساس وحشت می کنه

هر روز از فکر سقوط/ باکوه صحبت میکنه

جایی که من تنها شدم/ شب قبله گاه اخره

اونجاتو این قطب سکوت/ کابوس طولانی تره

من ماه میبینم هنوز/ این کور سوی روشنو

اینقدر سوسو میزنم/ شاید یک شب دیدی منو

فاطمه فاطمه است


. . . نمي‌دانم از او چه بگويم؟ چگونه بگويم؟
خواستم از “بوسوئه” تقليد كنم، خطيب نامور فرانسه كه روزي در مجلسي با حضور لويي، از “مريم” سخن مي‌گفت. گفت: هزار و هفتصد سال است كه همه‌ سخنوران عالم درباره مريم داد سخن داده‌اند.
هزار و هفتصد سال است كه همه فيلسوفان و متفكران ملت‌ها در شرق و غرب، ارزش‌هاي مريم را بيان كرده‌اند.
هزار و هفتصد سال است كه شاعران جهان در ستايش مريم همه‌ ذوق و قدرت خلاقه‌شان را به كار گرفته‌اند.
هزار و هفتصد سال است كه همه‌ هنرمندان، چهره‌نگاران، پيكرسازان بشر، در نشان دادن سيما و حالات مريم هنرمندي‌هاي اعجاز‌گر كرده‌اند.
اما مجموعه‌ گفته‌ها و انديشه‌ها و كوشش‌ها و هنرمندي‌هاي همه در طول اين قرن‌هاي بسيار، به اندازه‌ اين كلمه نتوانسته‌اند عظمت‌هاي مريم را بازگويند كه: “مريم، مادر عيسي است”.
و من خواستم با چنين شيوه‌اي از فاطمه بگويم. باز درماندم:
خواستم بگويم، فاطمه دختر خديجه‌ي بزرگ است.
ديدم فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه دختر محمد (ص) است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه همسر علي است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر حسين است.
ديدم كه فاطمه نیست
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر زینب است.
باز ديدم كه فاطمه نيست.
نه، اين‌ها همه هست و اين همه فاطمه نيست.
فاطمه، فاطمه است . . .


دکتر علی شریعتی

بارون

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون
میباره

بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

                          گلرویی

قربانی غرور

تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید 
غضب آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز  
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

.

.

او به تو خندید و تو نمی دانستی  
این که او می داند  
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  
از پی ات تند دویدم  
سیب را دست دخترکم من دیدم  
غضبآلود نگاهت کردم  
بر دلت بغض دوید  
بغض ِ چشمت را دید  
دل و دستش لرزید  
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک  
و در آن دم فهمیدم  
آنچه تو دزدیدی سیب نبود  
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک  
ناگهان رفت و هنوز  
سال هاست که در چشم من آرام آرام  
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان  
می دهد آزارم  
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم   
می دهد دشنامم  
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز  
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم  
که خدای عالم  
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

.

.

دخترک خندید و  
پسرک ماتش برد  
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده  
باغبان از پی او تند دوید  
به خیالش می خواست  
حرمت باغچه و دختر کم سالش را 
از پسر پس گیرد 
غضب آلود به او غیظی کرد 
این وسط من بودم  
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم  
من که پیغمبر عشقی معصوم  
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق  
و لب و دندان ِ  
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم  
و به خاک افتادم  
چون رسولی ناکام  
هر دو را بغض ربود  
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت 
او یقیناً پی معشوق خودش می آید  
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود   
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد  
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام  
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز   
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم  
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند  
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت 

پاره اجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

همچنان..........

همیشه همین طور است / تا کبریت را می افروزم / می وزد / و چشمان اش باز ناشناخته می ماند / همین طور است که باد می ایستد / و قاصدک ها کف دستم / بیهوده می شوند / و حرف هایم ناگفته / همین طور است که گاهی / بیزار می شوم از چیزی / و همچنان / دوست می دارمش

خواب در خوابگاه

۱۲شد چه زود....بخوابیم بچه ها

چراغ را خاموش کن سعید!

کجا مهدی؟

تختت چرا غیژ غیژ میکند مامان بهمن!؟

بچه هارا تو صبح بیدار میکنی یا من؟

امیر کجاست چرا توی رختخوابش نیس؟

نکند دوباره زنگ زده (مه...س)؟

سعید دوباره دو در کرده ظهر افعی را

دوتا غذا گرفته و خورده دوتای بعدی را

کنون نشسته به کنجی به درد معده و رنج

کجاست مهدی؟ باز او...رفته تا نارنج

چراغ ها روشن شد دوباره چشمم تنگ

زه کافه آمده میلاد در پی اش سرهنگ

امین که این وضع رابه چشمهایش دید

دوباره گفت خسته ام چرا نمیخوابید؟

                                                     مسیحا

ترس...

شب که میشود ترسهای مرده ام دوباره جان می گیرند:
ترس این که پرهای متکا تیغه خنجر بشود ترس این که دکمه پیراهنم به اندازه سنگ آسیاب بزرگ شود ترس این که نان لواشی که به زمین می افتد مثل شیشه بشکنه دلواپسی این که اگر خوابم ببرد روغن پیه سوز شهر را به آتش بکشد وسواس این که پاهای سگ جلوی دکان قصابی مثل سم اسب صدا بدهد هراس این که صدایم ببرد وهر چه فریاذ بزنم کسی به دادم نرسد 

                              بوف کور/هدایت