یک داستان کوتاه
درباره بی وفایی مردان
آدم اینجا تنهاست
ودر این تنهایی سایه ی نارونی
تا ابدیت باقی است.
بغض کرده و ناراحت دستهای مادر را لای انگشتانش گرفته بود و می گفت : "ای کاش من جای تو بودم..." برخلاف پدر، مادر تبسم کرد و گفت : "این حرفها چیه مرد؟ دکترها گاهی اوقات اشتباه می کنند ... مطمئن باش - برخلاف تشخیص دکترها که گفتند فقط شش ماه زنده ای- تا شصت سال دیگه می مونم." و پدر با لحنی غمگین گفت : "اگر برای تو اتفاقی بیفته، من یک دقیقه هم زنده نمی مونم."
پسر یازده ساله که اینها را می شنید، اگر چه برای مادرش ناراحت بود، اما از باوفا بودن پدرش شادمان بود...
پسرک (که حالا با مادر بزرگش زندگی می کرد) روبروی عکس مادر خدا بیامرزش نشست و گفت : "مامانی بابا دروغگو بود" آن سوی شهر، پدر که درست دو روز بعد از چهلم تجدید فراش کرده بود، با زن جوان جدیدش خوش بود.